چرا؟
امروز بد جوری دلم گرفته بود . ینی صب این جوری نبودم . بعد از ظهر همچین دلم گرفت که نگو. شاید چون بعد از ظهر جمعه بود. ناهارم نخورده بود م .گرسنه بودم هیچی نبود که بندازم بالا. پالتوم رو برداشتم و کلاه سرم کردم. زدم بیرون . هوا خیلی سرد بود. سرد و خشک. از جلو یپیتزا فروشی رد میشدم که صدای شکمم بلند شد.
ظرف خالی پیتزا جلوم چشمک می زد. دیگه گرسنه نبودم اما هنوز دلم گرفته بود. بیرون باز هوا سرد بود . یقه رو راست کردم که تا زیر گوش می رسید. شال رو پیچیدم و بنا کردم قدم زدن . اما چقدر تنها بودم . تنهای تنها. اصلا پیتزا هم تنهایی نمی چسبه که . حوصله کسی رو ندارم. قدم می زنم . از صورتم فقط چشم ها و گونه ها رو نپوشوندم. از بس هوا سرده. حالا فرصت کردم که فکر کنم وفکر می کنم. چرا . کجا . چطور ما به دنیا اومدیم و میمیریم. اصلا مگه قراره کسی تو زندگی کاری بکنه . مگه می شه بعد این دنیا آدما جای دیگه ای برن. اصلا کی خواسته که بدنیا بیاد و اون هم تو این دنیا ی پراز غم و درد. چرا آدما به زندگی ادامه می دن یا چرا می خورن و می خوابن و کارمی کنن. که دوباره بتونن کار کنن و بخورن و بخوابن.؟ هوا خیلی سرده و من فکر می کنم که دیوانه شدم . شاید تب کرده باشم و هزیون میگم. مهم نیست . مهم اینه که من تننهام و یکی هم نیست باهاش یه کم هرف بزنم.
سرم را رو به آسمون سیاه می کنم.
ای خدا آخه کی گفت منو تو این دنیا بندازی.